نگاه من...

نگاه او...

هوای سرد کوچه مان

پنجره ای که بسته است



نفس نفس ، تنفسم...

بخاری از غم درون به سطح سرد شیشه ها نشسته است

و صورتش میان مه ، زچشم من نهان شده

کنون گر به دست خویش غبار شیشه برکنم

و او اگر خبر شود از این تلاش دست من

خیال میکند که من طرح وداع بسته ام



گمان کنم ...گمان کند که دیده ام از این نظاره خسته است

گمان کنم ...گمان کند که بنده اش ز بند عشق رسته است



از این به بعد هر زمان که مه جدایمان کند

به جای دست گونه را به روی شیشه می کشم

گمان کنم گمان کند که

 اشک من

بخار ز روی شیشه شسته است!!